درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جایی برای همه و آدرس nahid.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 42736
تعداد مطالب : 44
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


جایی برای همه
چهار شنبه 28 خرداد 1393برچسب:داستان طنز,داستان خنده دار,داستان کوتاه,داستان, :: 1:39 ::  نويسنده : ناهید       

ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﻮﺩ، پسر ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﻔﺖ :

ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯿﻨﻢ

ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﻡ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ پسر ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ و پسرﮎ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺷﺪ

پس ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ پسره ﮔﻔﺖ :

.

.

ﻣﻦ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﯽ

پسرﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ :" ﺍﻭﻩ ﺷﺒﯽ 200 ﺩﻻﺭ ﺯﯾﺎﺩﻩ"

ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﻔﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ .

پسرک ﭼﺸﻤﮑﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﻣﻦم ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﻭ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ



سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:تبلیغات,مسخره,طنز,باحال, :: 1:10 ::  نويسنده : ناهید       

تازگي ها هم يه تبليغ ديدم که اصلا نميتونم هضمش کنم.
باباهه مياد تو خونه ميگه دخترم امسال دوست داري مسافرت کجا بريم؟
دختره ميگه بابايي من از مسافرت ميترسم.
باباهه ميگه واسه چي عزيزم؟
دختر : آخه خيلي ها تو مسافرت کشته ميشن

... بابا :غصه نخور دخترم بابا فکر اونجاشم کرده
بعد پرده رو کنار ميزنه يه پرايد پارکه.
دختره :هورااااااااااا ااا
بعدشم ميگه سايپا مطمئن :|
من :|
پرايد :|
مدير عامل سايپا :|



چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:مطلب باحال,جوک , جالب, :: 1:48 ::  نويسنده : ناهید       

دقت کردين
فقط يک اصفهاني ميتواند يک جمله با 20 فعل بسازد:
داشتم مي رفتم برم ديدم گرفت نشست گفتم بذار بپرسم بيبينم مياد نيمياد ديدم ميگد نيميخوام بيام بذار برم بيگيرم بخوابم.

********

دقت کردين ميشيني مثل اسب درس ميخوني هيچ چي يادت نميمونه اما تا يه چيزي رو تو برگه ي تقلبت مينويسي همش مو به مو يادت مي مونه؟

********

دقت کردين تا مترو مي ايسته همه عين .... ميدون به سمت پله ها بعد که ميرسن بالا قدم ميزنن!

********

دقت کردين هيچ لذتي مثل اين نيست دو روز پيش تخمه خورده باشي امروز يکيشو رو فرش پيدا کني.

********

دقت کردي اگه يه اقا بره حمام زنانه زنها انو مي کشن ،ولي اگه يه زن بره حموم مردونه ،
مردها همديگرو مي کشن.

********

دقت کردين: جعبه پيتزا مربعي شکله ولي توش دايره ست، ما هم مثلثي ميخوريمش؟!!!!

********

دقت کردين: وقتي حوصله ات سر ميره اولين جايي که ميري سر يخچاله!!!!!!؟؟؟

********

دقت کردين
وقتي يکي بهت آدامس تعارف ميکنه هميشه منظورش
اين نيست که دوستت داره ، در حقيقت دهنت بوي
گربه مرده ميده ميخواد خودشو راحت کنه !

********

دقت کردين تو سريال هاي ايراني هيچوقت خانوم ها نه دستشويي مي رن نه حموم...!

********

دقت کردين استرسي و رقابتي که واسه انتخاب واحد هست...واسه خود قبولي تو دانشگاه نيست!

 



چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:مطلب باحال,جوک , جالب, :: 1:20 ::  نويسنده : ناهید       

ايرانسل اس ام اس داده مشترک گرامي ۲۵۰کيلوبايت هديه ما به شما استفاده اينترنت رايگان مدت اعتبار ۳۰ روز.

يا ما خيلي اوسگوليم
يا اونا خيلي اوسگلن
يا ميخواستن شوخي کنن
يا نميفهمن ۲۵۰ کيلوبايت يني چي
يا نميفهمن اينترنت يني چي!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

ميگن تو جهنم عمت هر کاري بخواد مي کنه فحش هاش رو تو مي خوري.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

بعضي وقتا شنيدن يه
" بگو ببينم چه مرگته "
از يه رفيق خيلي بيشتر از حرفاي کليشه اي
"عزيزم چي شده"
بيشتر ميچسبه.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

دو تا نصيحت

آشغال هم که باشيد قابليتِ بازيافت داريد ، اميدتونو از دست نديد خلاصه 
باور کنيد استفاده از کلمات رکيک شما را به انساني کول و باحال تبديل نميکند.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

دو ساعت پشت تلفن معطلي که گوشي رو برداره، تا ميايي خميازه بکشي يارو ميگه الو.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

ديدن يه سوسک توي اتاق خواب درواقع مسئله خاصي نيست
مسئله خاص از اونجا شروع ميشه که : سوسکه ناپديد ميشه.

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

بعضي آهنگها هستن که گوش ميدي ميگي
"من کي زندگيمو واسه اين تعريف کردم که اين از روش آهنگ ساخته؟؟

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤
يه نصيحت
زماني که گوشي را روي حالت بلندگو قرار ميدهيد حتما به شخصي که آنطرف خط هست اطلاع دهيد..
بعضي مواقع خيلي گند کاريها اتفاق مي افته وقتي شخص ديگه اي هم کنار شما باشه ….!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

سلامتيه پـــــت و مــــت
چون نه هيچي تو مغزشون بود،نه هيچي تو دلشون!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

ديدين بعضيا وقتي ميشينن رو صندلي چرمي بعد صدا ميده
يه بار ديگه صداشو در ميارن که بگن مال صندلي بوده؟!!!
فاجعه اونجاست که صداش ديگه در نياد !
خخخخخخخخخخخ !!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

يه مثل کامپيوتري هست که ميگه :
حال ما اينــقــدرا هـم خوب نيست ، فـتـوشـاپــه !

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

راستي کي از دغدغه هاي دوران کودکي من اين بود که “ نخ ” وسط نبات چي کار مي کنه آخه؟!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

دختره قيافش عين قاشق مربا خوري ميمونه
برداشته تو پروفايلش نوشته:
درگير من نشو، همــــدم نميشوم!
اعتماد به نفس بعضيا صاف تو لوزوالمعدم !!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

يارو زنگ زده بود راديو ميگفت، پيغام من به اوباما اينه که اگر روزي صد تا موشک بزني به تهران ما يک قدم عقب نميريم!
مجري پرسيد از کجا تماس ميگيريد؟
گفت: فيروز آباد فارس!

❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤ smsjokbahal.blogfa.com ❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤

يکي از کارهايي که به من اعتماد به نفس ميده اينه که پسووردم رو بســـــيار سريع وارد کنم….. و درست باشـــه.

 



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستان باحال, آموزنده,جالب, :: 14:43 ::  نويسنده : ناهید       

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.

مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»

منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»

منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند، اما اين طور نشد.

منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.

رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.

به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.

خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»

خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»

رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

 

خانم يک لحظه سکوت کرد.

رييس خشنود بود.

شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»

شوهرش سر تکان داد.

رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.

 

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستان باحال, آموزنده,جالب, :: 14:38 ::  نويسنده : ناهید       

در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود.
در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
«با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هايي بكنم.»

از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند. بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درميان گذاشتم.
يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من كه چيزي نمي فهمم...»

از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم:
«اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم متشخص به نظر مي رسد.»
خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته بود، رفت.
 مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: «من گاو هستم!»
- خواهش مي كنم، ولي...
- شما بنده را به خوبي مي شناسيد.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به همين نام صدا زديد...
دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»

- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق مي دهم.
ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي توانستم اندكي به شما كمك كنم.
خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي را به خانم دبير ما داد
و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم.
در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...»



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:داستان باحال, آموزنده,جالب, :: 14:34 ::  نويسنده : ناهید       

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند

و وقتی به موضوع خدا رسید، آرایشگر گفت : “من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد”.

مشتری پرسید: “چرا باور نمیکنی؟”

آرایشگر جواب داد: “کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد، به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود میداشت نباید درد و رنجی وجود داشت. نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میداد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.”

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمیخواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “میدانی چیست! به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند!”

 

آرایشگر گفت: “چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم.”

مشتری با اعتراض گفت:” نه. آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند. هیچکس مثل مردی که بیرون است. با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”

آرایشگر: “نه بابا! آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”

مشتری تائید کرد: “دقیقاً نکته همین است، خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند، برای همین است که این همه درد و رنج در دنبا وجود دارد!”



چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:مطلب باحال , خنده دار, , :: 14:14 ::  نويسنده : ناهید       

۱) از رفتگر محله عيدي بگيريد!!!


۲) سي دي قفل دار رو بشکنين تا قفلش باز بشه!!!


۳) جوراب هاي کثيف رو به پره هاي پنکه ببنديد و پنکه را روشن کنيد!!!


۴) با هندوانه يه قل دو قل بازي کنين!!!


۵) به دوست دکترتون بگين : مرض جديد چي داري !!!


۶) نصف شب زنگ بزنيد به اورژانس و بگوييد: من مرض دارم ، بياين منو ببريد!!!


۷) روز بازي پرسپوليس با استقلال، وسط تماشاچي ها بنشينيد و با صداي بلند، ابومسلم را تشويق کنيد!!!

۸) هفت تيري بذاريد رو شقيقه راننده مترو و بگيد يالا برو دبي!!!


۹) پيراهن را روي کت بپوشيد!!!


۱۰) دقت کنيد وقتي در مهموني براتون نوشيدني آوردند همه را اندازه بگيريد و بزرگترين رو انتخاب کنيد تا کلاه سرتون نره!!!


۱۱) ماست را با چنگال بخوريد!!!


۱۲) زنگ در خونه ها رو بزنين بعد وايسين ببينيد چي ميشه!!!


۱۳) سر جلسه کنکور بهترين وقت براي تخمه شکستنه!!!


۱۴) براي روز اول دانشگاه روپوش مدرسه بپوشيد و کيف جومونگ به پشتتون آويزان کنيد!!!


۱۵) سرتون رو به جاي شامپو با سنگ پا بشورين تا خوب تميز بشه!!!


۱۶) جزوه هاي کلاسيتون رو با دوات و قلم ني بنويسيد!!!


۱۷) داخل خيابان بلندگو دستي بگيريد و بگيد  پژو بزن کنار وگرنه گازت مي گيرم!!!


۱۸) توي رستوران هاي باکلاس ته بشقابتون رو ليس بزنيد!!!


۱۹) توي عروسي کراوات مهمونها رو با قيچي ببريد و در بريد!!!


۲۰) 100 تا قرص ويتامين c بخوريد و بگيد خود کشي کردم!!!


۲۱) وقتي رئيستون حرف با مزه اي زد بزنيد پس کله اش و بلند بلند بخنديد!!!

۲۲) تو خيابون داد بزنيد : هي خره ! بعد هر کي برگشت بهش بگيد مگه به خودت شک داري!!!


۲۳) تو مترو محکم بزنيد پس گردن بغليتون و بعد که برگشت بلند بزنيد زير خنده!!!


۲۴) کمربندتون رو به عنوان دم پشتتون وصل کنيد و بريد تو جامعه بچرخيد!!!


۲۵) از قصد تصادف کنيد!!!


۲۶) تو يه برج بيست طبقه تو آسانسور بمونيد و هي بريد طبقه 20 و برگرديد پايين!!!


۲۷) اگه پليس مدارک ماشين رو خواست تحويلش بديد و بپريد بريد سوار ماشينش بشيد و در بريد!!!


۲۸) از پيف پاف به جاي عطر استفاده کنيد!!!


۲۹) وقتي با کسي مشغول صحبت هستيد آدامستان را در آورده و به دماقش بچسبانيد!!!


۳۰) روي زمين صاف مدام زمين بخوريد!!!


۳۱) از نرده پله هاي محل کارتان سر بخوريد!!!

۳۲) به جاي جوراب دستکش پايتان کنيد و صندل لا انگشتي بپوشيد!!!


۳۳) روي زير شلواري راه راه کمربند ببنديد!!!


۳۴) به خودتان لاستيکي ببنديد!!!


۳۵) چاي را توي نعلبکي ريخته و دراز بکشيد و آنرا هورت بکشيد!!!


۳۶) توي گرماي تابستان پالتو بپوشيد و از سرما بلرزيد!!!


۳۷) از پشت شيشه ماشين براي همه بيخود و بي جهت شکلک در بياوريد!!!


۳۸) توي جلسات مهم آدامستان را باد کرده و بترکانيد!!!

۳۹) در جشن تولدهاي کودکان فاميل دوره بيافتيد و هر چه بادکنک مي بينيد بترکانيد!!!


۴۰) روي قرمه سبزي سس قرمز بريزيد و پنير رنده کنيد!!!



13 فروردين 1391برچسب:, :: 21:13 ::  نويسنده :        

ماجرای قهر کردن گنجشک با خدا
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛



ادامه مطلب ...


یک شنبه 13 فروردين 1391برچسب:, :: 1:8 ::  نويسنده : ناهید       

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.   زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.  

از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.   یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.   در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»  

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.  بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.  

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.   همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»  

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»   در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد